اولین Book discussion یا صحبتمون در مورد کتاب ها قراره در مورد This savage Song از Victoria Schwab باشه. 

 

قراراه طولانی باشه برا همون تو ادامه مطلب میزارم. قبلا خلاصه کتاب رو گفتم وقتی که خود کتاب رو میزاشتم برا همون این بخش رو بعد از خوندن کتاب بیاید و بخونید تا اسپویل نشید. 

دارم میگم که اسپویلر هست بعد خوندن کتاب بیاید. 

و همچنین نظراتتونو در مورد کتاب میتونید تو این پست بنویسید و یا به ایمیلم بفرستید که اونم تو ادامه مطلب میزارم. 

خب برای شروع برید ادامه مطلبlaugh

این کتاب واقعا متنش عالی بود. شاید برای یه دنیای غیر واقعی نوشته شده باشه ولی واقعا حس و حالم رو نسبت به دنیای اطرافمو نشون می داد. 

ماجرای کتاب واقعا جالب بود و سرعتی که ماجراهای کتاب داشتند واقعا به نظرم مناسب بود. واقعا بخش خسته کننده ای نداشتیم تو کتاب. اولین کتابی بود که از نویسنده خودم و واقعا راضیم و مشتاقم تا ببینم در بقیه کتاب هاش چی کار کرده و تو اینده چه طور قراره پیشرفت بکنه با اینکه هیچ معروف ترین کتابش نبود. 

به شدت وایب توکیو غول رو دریافت می کردم از این کتاب و خود نویسنده هم اینو تو تویترش گفته بود. شخصیت هاش به ویژه اگوست خیلی جالب بودن. تنها ایرادی که میتونم بگم این بود که پلات تویست اخر کتاب خیلی خیلی قابل پیش بینی بود. ولی نحوه ای که من کتاب نوشته بود جبرانش می کرد. 

 

-so what's your poison?

-life.

-Ah, that'll kill ya

-not as fast as cigarettes

این مکالمه واقعا نظرم رو جلب کرده بود. اینکه هر روزی که اگوست به تاریکی نزدیک نمی شد یه علامت روی بدنش ظاهر می شه واینکه اصلا نمی تونه دروغ بگه هزار تا معنی به این جمله می بخشه. و اینکه چقدر به شکل کیوتی با سیگار کشیدن دوستش مخالف بود برام خیلی جالب بود. اصلا دوست نداره که کیت زندگیشو بندازه دور. 

یک بخش دیگه جالب و قشنگ این بود که رابطه رمانتیکی نداشتن دو شخصیت اصلی. حداقل تو کتاب اول. واقعا کار خوبی کرده بود نویسنده چون اصلا به فضای کتاب نمی خورد. 

یک صحنه دیگری از کتاب که خیلی نظرم رو جلب کرده بود تو فصل اول بود. همونجایی که کیت کلیسا رو به آتش می کشه. احساس می کردم که اونجام. خیلی خوب نوشته شده بود. یه حس عجیبی به من داد. نمی تونم دقیق بگم چرا این همه خوشم اومد ولی واقعا قشنگ بودوlaughlaughlaugh

She turned to face him, this man who'd given her his eyes, his hair and a little bit more, this father who'd always been a shadow at the edge of her life, more legend than real. the knight in a story, strong and stoic and always somewhere else. He was all that she had now. was she all that he had too?

 

جدا از متن بی نظیر، اینجا اولین جایی بود که انسانیتی از کیت دیدم. فهمیدم چرا این همه می خواست برگرده. چرا این همه می خواست تا دختر پدرش باشه. نمی تونست به کسی به جز پدرش اعتماد بکنه. فکر نمی کرد که کسی به جز خانواده بهش ارزش بده برای همین می خواست پیش پدرش باشه. الان که کتاب رو خوندم این بیشتر ناراحتم می کنه.

 

ایوای، اون بخشی که اگوست ترسیده بود و داشت با کیت به مدرسه می رفت و برای اینکه به خودش روحیه بده می گفت تو هیولایی. تو هیولایی. تو هیولایی. مردمممم از خنده چقدر نازه این بچه. بعدش به طور ناخوداگاه میگفت من یه هیولا نیستم. من یه هیولا نیستم. عاشق این فصلایی بودم که از دید اگوست نوشته می شدن واقعا خیلی قشنگ بودن. 

 -Why would you want to be human? we're fragile. we die. 

-you also live. you don't spend everyday wondering why you exist, but don't feel real, why you look human, but can't be, you don't do everything you can to be a good person only to have it constantly thrown into your face that you're not a person at all

:))))))) بعد اینجا به این نتیجه رسیدم که میتونم یک هیولا حساب بشم. خیلی وقت هست که احساس می کنم بی اهمیتم. اینکه واقعی نیستم. اینکه اگه ناپدید بشم شاید هیچ کس نفهمه. بزرگترین دلیل علاقم به این کتاب این بود. وقتی که داشتم به کتاب صوتی گوش میدادم اون حس تنهایی می رفت. واقعا قدرت نویسنده اینجا شگفت زدم کرد. 

he wasn't evil, wasn't cruel, wasn't monstrous. he was just someone who wanted to be something else, someone he wasn't. 

"it hurts." he whispered. "what does?" she asked. 

"being. not being. giving in. holding out. no matter what I do it hurts."

"that's life, August. you wanted to feel alive, right? it doesn't matter if you're monster or human. living hurts."

 

:))))) No Words.

 

هیچ تو خانواده فلین ها، شخصیت مورد علاقه من ایلسا هست بعد اگوست. واقعا می خواستم چند فصل هم از نظر اون باشه تا ببینم به دنیا چطور نگاه می کنه. اون ستاره های روی پوستشو نفهمیدم ولی به شدت منتظرم تو کتاب دو بیشتر باهاش اشنا بشم. تا اینجا که جالب ترین شخصیت هست برام.

 

حدس میزدم هارکر می خواد کیت رو بکشه ولی لئو یکم متعجبم کرد. وقتی که اگوست روح لئو رو می گرفت چراا نفهمیدیم که چی بهش گفت. تا جایی که می دونم کتاب دوم چنتا شخصیت جدید داره. مشخصا بهشون نیاز داریم. با اینکه هنوزم سونای ها کشته نمی شن ولی وضعیت شهر خراب بود. کیت حتما کمک میاره. 

color everywhere, and sunset turning the field to fire. 

somewhere else the world was really burning.

somewhere else, shadows had claws and teeth and nightmares came to life. 

but there, in the house at the edge of the waste, it hadn't reached them. there it was easy to think the world wasn't brokensmileysmiley

نظرتون رو در مورد این کتاب تو کامنتا بزارین. یا به ایمیلم بفرستید متن ها یا مطالب جالبی رو در مورد این کتاب تا تو این پست بزارم. 

anisabellanita@gmail.com

have fun readingggg